بدون عنوان
پسرم تو این عکس بردیمت چکاپ دکی گفت زردیت کمتر شده چون رو شونه هام جات رو درست کردی که بخوابی بابا مهدی هم گفت اصلا تکون نخورم که آرامشت بهم نخوره خلاصه به خاطر شما وروجک تاخونه رو صندلی میخکوب نشستم ...
نویسنده :
مامان معصومه
13:03
40 روزگی پسرم
پسرم 40 روزگیت همزمان شد با عقد کنون دختر عموی بابات وقتی آب چله رو رو سرت ریختیم حاضرت کردم که بریم جشن نانای کنیم ...
نویسنده :
مامان معصومه
1:02
دوین روز زندگی پسرم و لحظه ایست که میخواد بیاد خونه ی خودش
بدون عنوان
بدون عنوان
عزیزم امروز بابا بزرگ و مامان بزرگ و عزیز و بابا مهدی اومدن منو تو پسر خوشگل رو از بیمارستان بیارن خونه مون واییییییییییییی که چقد ذوق میزدن اهان اینو هم یادم رفت بگم از 30 ساعتی که تو بیمارستان بودم فقط 4 ساعت اوردنت پیش من فک کنم پرستارها با آب قند سیرت میکردن الهی بمیرم که اون روزها مامانی شیر نداشت بهت بده ...
نویسنده :
مامان معصومه
0:03
بدون عنوان
پسرم تو قلب مامانی خیلی دوست دارم ولی بعضی وقتها بهت حسودیم میشه چون بابات بیشتر تو رو دوست داره بعد از تو منو ولی بازم خوشحالم ...
نویسنده :
مامان معصومه
20:33
بدون عنوان
پسرم سالها بود که انتظارت رو میکشیدیم من این انتظار رو به روی بابایی می اوردم ولی بابایی تو دلش انتظار میکشید نمیدونم دایی علیت که شهید شده صدای منو شنید یا خدا دست های به طرفش بلند شده ی منو دید هر چی بود که باعث شد تا یه هدیه از خدای مهربونم بگیرم یادمه اون موقع که اومدی تو دل مامانی داییت اومد به خوابم و گفت اینم هدیه ی من به تو اونروز نفهمیدم این هدیه چیه ولی وقتی 15 روز بعد فهمیدم تو اومدی تو دل مامانی چقد گریه کردم همون روز هم به اتفاق بابایی و عزیز رفتیم سرمزار دایی ...
نویسنده :
مامان معصومه
20:31