بدون عنوان
پسرم سالها بود که انتظارت رو میکشیدیم من این انتظار رو به روی بابایی می اوردم ولی بابایی تو دلش انتظار میکشید نمیدونم دایی علیت که شهید شده صدای منو شنید یا خدا دست های به طرفش بلند شده ی منو دید هر چی بود که باعث شد تا یه هدیه از خدای مهربونم بگیرم یادمه اون موقع که اومدی تو دل مامانی داییت اومد به خوابم و گفت اینم هدیه ی من به تو اونروز نفهمیدم این هدیه چیه ولی وقتی 15 روز بعد فهمیدم تو اومدی تو دل مامانی چقد گریه کردم همون روز هم به اتفاق بابایی و عزیز رفتیم سرمزار دایی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی