، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

امیر علی زندگی مامان وبابا

23 روزگی پسرم ( ختنه شد )

پسرم طی یه عملبات قدرت مندانه مامان تصمیم گرفت که ببره شومبولت رو ختنه کنن رفتم درمونگاه مهر وقت گرفتم دکتر ایزدی ختنه ت کنه بابات که جرات نداشت یا بهتر بگم دلش رو نداشت بیاد مجبور شدم با عزیز و بابابزرگت ببرمت  اونقد گریه کردی کی بود که منو آروم کنه چون منم همچین گریه میکردم اوردیمت خونه بابابزرگ یه خروس گنده خرید زیر پاهات کشت  عزیز هم برداشت دور کمرت کهنه پیچید چو.ن دکی گفت پوشکت نکنیم ...
25 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

پسرم تو این عکس بردیمت چکاپ دکی گفت زردیت کمتر شده  چون رو شونه هام جات رو درست کردی که بخوابی بابا مهدی هم گفت اصلا تکون نخورم که آرامشت بهم نخوره خلاصه به خاطر شما وروجک تاخونه رو صندلی میخکوب نشستم ...
25 ارديبهشت 1392

40 روزگی پسرم

پسرم 40 روزگیت همزمان شد با عقد کنون دختر عموی بابات وقتی آب چله رو رو سرت ریختیم حاضرت کردم که بریم جشن نانای کنیم   ...
25 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

عزیزم امروز بابا بزرگ و مامان بزرگ و عزیز و بابا مهدی اومدن منو تو پسر خوشگل رو از بیمارستان بیارن خونه مون واییییییییییییی که چقد ذوق میزدن اهان اینو هم یادم رفت بگم از 30 ساعتی که تو بیمارستان بودم فقط 4 ساعت اوردنت پیش من فک کنم پرستارها با آب قند سیرت میکردن الهی بمیرم که اون روزها مامانی شیر نداشت بهت بده ...
25 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

پسرم تو قلب مامانی خیلی دوست دارم ولی بعضی وقتها بهت حسودیم میشه چون بابات بیشتر تو رو دوست داره بعد از تو منو ولی بازم خوشحالم ...
24 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

پسرم سالها بود که انتظارت رو میکشیدیم من این انتظار رو به روی بابایی می اوردم ولی بابایی تو دلش انتظار میکشید نمیدونم دایی علیت که شهید شده صدای منو شنید یا خدا دست های به طرفش بلند شده ی منو دید هر چی بود که باعث شد تا یه هدیه از خدای مهربونم بگیرم یادمه اون موقع که اومدی تو دل مامانی داییت اومد به خوابم و گفت اینم هدیه ی من به تو اونروز نفهمیدم این هدیه چیه ولی وقتی 15 روز بعد فهمیدم تو اومدی تو دل مامانی چقد گریه کردم همون روز هم به اتفاق بابایی و عزیز رفتیم  سرمزار دایی ...
24 ارديبهشت 1392